test
test
test
test
test
test
test
test
o*o*o*o*o*o*o*o
سلام مهربان ترينم
اِنقدر از مرور آن روز وحشت دارم كه وقتي قرار است برايت لحظاتش را از اول تا اخر تعريف كنم تنم رعشه اي عجيب ميگيرد
ناراحت نشو... منظورم اين نيست كه آن روز برايم روز بدي بود نه...! اتفاقا بهترين اتفاقي بود كه در زندگي ام تجربه كردم
اما هميشه كه تلخ ترين اتفاقات آزاردهنده نيستند
به نظر من به ياد آوردن بهترين لحظات عذاب آور است وقتي كه مطمئني ديگر قرار نيست برايت تكرار شوند
آن روز به خودم كه آمدم متوجه شدم دقايق زيادي را پشت در اتاقت نشسته و حواسم چند قدم آن طرف تر بود، درست پشت در همان اتاق، كنار تو
به سختي از جايم بلند شدم... چندقدم رفتم و دوباره برگشتم و به در اتاقت نگاه كردم! آهي عميق كشيدم
قدم هايم را تند تر كردم و به سمت در هتل رفتم
داشتم از هتل بيرون ميرفتم كه همان مرد ميانسالي كه اتاق را نشانم داده بود صدايم زد: دخترم حالت خوب است!؟
اين را گفت و با ناراحتي نگاهم كرد
از فكري كه در سرش ميگذشت شرمنده شدم و سرم را پائين انداختم: بله اقا ممنونم
تنها نرو دخترم بگذار به راننده بگويم برساندت
چشم هايم از شدت ناراحتي دو دو ميزد: نه اقا ممنون... خودم ميتوانم بروم... به تنهايي نياز دارم
نه دخترم تو
سرم را بالا آوردم نگاهش كردم...: اقا لطفا
نتوانست چيزي بگويد سرش را تكان داد... خدانگهدار ارامي گفتم و به سمت خانه راه افتادم
سرم را پائين انداخته بودم و جز كفش آدمها و سنگفرش خيابان ها چيزي نميديدم
چندبار تنه ام خورد به مردم و صداي داد و بيدادشان را شنيدم كه: اي دخترك مگر كوري!؟
حقيقتش سعي كردم سرم بالا بياورم اما نميتوانستم... آنقدر سرم از فكر و خيال تو پر شده بود كه حتي توان كنترل كردنش را هم نداشتم
آن موقع دقيق نميدانستم اسم اين حس را چه ميگذارند همش با خودم ميگفتم حسرت است
حسرت اينكه چرا انقدر آدمها با هم فرق ميكنند يكي مثل اين آقا... يكي هم مثل پدرم
به خودم كه آمدم ديدم به جاي خانه به شهر رفتم و درست كنار آبنماي مركز شهر ايستاده ام... هميشه وقتي من و لرونا حوصله مان سر ميرفت به آب نما ميرفتيم و من براي لرونا شكلات ميخريدم و يك گوشه مينشستيم و باهم حرف ميزديم... کار ديگري از دستمان بر نمي آمد... بي كَس بوديم
روي سكوي كوچك كنار آبنما نشستم... براي يك لحظه از ذهنم گذشت دليل اين ناراحتي چيست؟ من كه تا ساعتي قبل حتي فكرش را هم نميكردم خدا همچين لطفي در حقم بكند! حالا كه دامنم را از ناپاكي نجات داده ديگر چرا انقدر ناراحتم!؟
هوا تاريك شده بود از جايم بلند شدم و به سمت خانه راه افتادم... باران گرفت... لباسم خيس شد و به تنم چسبيد! راه رفتن برايم سخت شده بود... دست و پاهايم يخ زده بودند اما دوست داشتم ساعت ها زير همين باران قدم بزنم و اما پايم را در خانه نگذارم
به خانه رسيدم... براي چند لحظه در مقابل درب خانه ايستادم و با خود فكر كردم كاش جايي بود كه براي هميشه ميرفتم... لرونا را برميداشتم و براي هميشه از اين خانه و اين شهر لعنتي دور ميشديم... با بي ميلي كليد خانه را از جيبم درآوردم و در قفل در چرخاندم
فكرش را هم نميكردم چه چيزي درخانه انتظارم را ميكشد... فكرش را هم نميكردم
o*o*o*o*o*o*o*o
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۱
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورينا به ايرزاک
سلام مرهم دردهاي من
امروز اتفاق عجيبي افتاد
در اتاق نشسته بودم و داشتم به صداي موسيقي گوش ميدادم كه ناگهان صداي فريادي شنيدم
از پنجره بيرون را نگاه كردم، مردم جمع شده بودند
مردي با جثه اي بزرگ دختركي جوان و ريز اندام را برروي زمين ميكشيد و سعي ميكرد اورا با خود همراه كند... مردم ميخواستند دخترك را نجات بدهند اما مرد فرياد ميزد به شما ربطي ندارد! من پدرش هستم
دخترك دائم فرياد ميزد: ولم كن! دست از سرم بردار... من نميتوانم... تورا به خدا رهايم كن
مرد اما انگار نه انگار
سرم گيج رفت، قلبم تير كشيد... ياد آن روز! تكرار فاجعه
صداها برايم گنگ شد! روي تخت نشستم و سرم را بين دستانم گرفتم، به آن روز فكر كردم! آن روز كذايي
به اتفاقي كه سرنوشتم را عوض كرد... به خانواده اي كه ازهم پاشيده بود! به ميز قماري كه جايگزين خوشبختي خانواده ام شد... آن روز را به خاطرم هست... دقيقِ دقيق! هوا ابري بود، به انتظار بارش باران كنار پنجره ايستاده بودم و به رفت و آمد مردم در خيابان نگاه ميكردم... در ميان مردم پدرم را ديدم كه كنار مردي ديگر داشت به سمت خانه مي آمد
مرد را نميشناختم اما زياد برايم مهم نبود! حتما يكي از دوستانش بود... البته اگر بتوان اسمشان را دوست گذاشت
رفت و امد غريبه به خانه مان زياد بود! درست از وقتي كه به جاي ميز شام ٤ نفره مان به ميز قمار دل بست
اصلا همين عادتش باعث شد كه مادر ساده و مهربانمان تبديل شود به زني گرگ صفت كه تمام زنان همسايه از حضورش وحشت داشتند
پرده را انداختم و كنار رفتم... درست يادم هست روي صندلي نشسته بودم و مشغول گلدوزي بودم
ناگهان صداي فرياد پدرم آمد... اسمم را صدا ميكرد
عجيب بود... در اين چندسال اخير كم پيش مي آمد اسمم را صدا كند! معمولا با صفاتي وقيحانه مارا مخاطب قرار ميداد
گلورينا... گلورينا... و صداي كوبيدن در اتاقم
با وحشت از جايم بلند شدم و به سمت در رفتم در را كه باز كردم مردي را ديدم با چشمان وحشي و لبخندي كه... لبخندي كه نشانه هرچيز بود جز مهر و محبت! شبيه پدرم نبود.... خيلي وقتي بود که نبود
وحشت كردم..... چشمانم وحشت زده بود
براي لحظه اي در ميان آن جسم شيطاني پدري را ديدم كه سالهاي نه چندان دور در بين خانواده و همسايه ها مثال زدني بود! چقدر دلم سوخت براي روزهاي از دست رفته مان
صدايم ميلرزيد! به سختي گفتم: چه شده پدر
دستش را جلو اورد! ترسيدم و چند قدم به عقب رفتم
لبخند روي لبش خشكيد! چشمانش غمگين شد... آه كشيد و گفت: ميخواستم مثل قديم موهايت را نوازش كنم
قلبم فشرده شد
شايد هنوز راهي باشد كه بتوانم پدرم را از اين جسم شيطاني پس بگيرم
از خودم بدم آمد... در اغوش گرفتمش... يادم نيست چندسال بود از اين اغوش... از اين نعمت بي بهره بودم
دستش را روي سرم گذاشت: دخترم! گلوريناي بابا... پدر به تو نياز دارد... همه زندگي ام از دست رفت! تو ميتواني كمكم كني... تنها تو
ميدانستم اوضاع خوب نيست... هرچقدر هم كه سعي داشت نشان بدهد مثل قديم مهربان است نميتوانست! اين نوازش پدرانه اش برايش سود داشت! اين پدر خيلي وقت بود كه قمار و الكل را جايگزين مهر پدري اش كرده بود
چه شده پدر؟! به سختي اين سوال را پرسيدم... از جوابش وحشت داشتم
بايد با من بيايي برويم پيش شخصي! كسي كه ميتواند زندگي ام را از اين رو به آن رو كند بايد... بايد مدتي پيش او بماني... تا هرزماني كه او بخواهد
درست يادم هست براي لحظه اي قلبم ايستاد
فرياد زدم: تو... تو از من چه ميخواهي؟؟ اسمت را گذاشتي پدر؟ من دخترت هستم! گلورينا...! يادت هست ميخواستي تمام زندگي ات را صرف رفاه ما بكني؟ اصلا ميداني مادر الان كجاست؟ چه بلايي سرت امده؟ فرياد ميزدم و اشك ميريختم
نگاهش رنگ پشيماني نداشت و اين يعني خط پايان براي من
صدايش را شنيدم: انتخاب با خودت گلورينا! يك ساعت زمان داري كه اماده بشوي و به خودت برسي! اگر نه لرونا را با خود ميبرم و در را كوبيد
عرقي سرد از پشت سرم جاري شد! لرونا؟ لروناي من؟
هيچ راهي نبود! بايد تصميم ميگرفتم... لرونا تنها دوازده سال داشت و اين يعني من بايد
ديگر نميتوانم... دست هايم ميلرزد و توان نوشتن را از من گرفته... اين روزها از هميشه خسته ترم... خسته از اين سرنوشت
براي زندگي ات هرروز دعا ميكنم
براي آرامشي كه خودم ازتو گرفتم و از خدا ميخواهم به تو برگرداند
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۵
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورينا به ايرزاك
سلام عزيزترينم
از حال اين روزهايم بگذريم
نياز دارم كه گذشته را مرور كنم... با تو
آنقدر فكرم مشغول گذشته هاست كه چيزي از اين روزها نميفهمم تا برايت تعريف كنم
آخر هنوز يك چيز هايي در گذشته ام هست كه نميداني... يعني خودت نميخواستي كه بداني
تو ميدانستي كه يادآوري آن روزها چه سم خطرناكي ست براي من
ميخواهم برگردم به گذشته
آن روزها كه مادرم هركاري ميكرد جز مادري براي من و خواهر كوچكم! آن روزها كه پدرم اموالش را به جاي اينكه خرج تحصيل دخترانش بكند روي ميزهاي قمار از دست ميداد... آن روزها كه در خانه همسايه ها كار ميكردم تا مقداري پول به دست بياورم و زير بالشم پنهان كنم تا آنقدر زياد شود كه بتوانم با لرونا از آن خانه جهنمي فرار كنيم و براي خود خانه اي دست و پا كنيم
آن روزها كه از شب تا صبح من و لرونا در اغوش هم ميلرزيديم و براي اينكه لرونا مظلوم و كوچكم نعره هاي پدر دائم الخمرمان را نشنود دستانم را روي گوشش ميگذاشتم كه البته فايده اي هم نداشت
ميخواهم برايت بگويم از روزهايي كه غذا براي خوردن نداشتيم و نه پدرمان خانه بود نه مادرمان
از روزهايي كه سردمان بود و پدري نبود تا دخترانش را كه بر اثر سرما ميلرزيدند در اغوش بگيرد
لعنت به شبهايي كه مادرم با مرد غريبه به خانه مي آمد و صداي خنده شان تا صبح خنجر ميشد بر روح زخمي ام
چه شب هايي كه پدر و مادرم دعوا ميگرفتند و ركيك ترين حرفها از دهانشان خارج ميشد
آن هم جلوي چشم ما... يك دختر ١٧ ساله و يك دختر ١٢ ساله
لعنت به پدرم كه لرونا را فروخت! قماري را باخت و دخترش را باخت
ان روز كه لرونا را بردند آنقدر گريه كردم كه بيهوش شدم... راجع به خواهر بخت برگشته ام بايد برايت بگويم... مفصل ميگويم! اما الان... واقعا از توان خارج است!
بدبختي را ميبيني ايرزاك؟! هميشه محكم ماندم... تمام اين روزها نتوانست مرا از پاي دراورد
درد دوري ات را ميبيني؟
قوي تر از گذشته كثيف من است.... قوي تر و كشنده تر
احساس ميكنم كم اورده ام
تو چه بودي كه مرهم شدي گذشته دردناكم را !؟
تو چه هستي كه زخم شدي جان تازه التيام بخشيده شده ام را !؟
ميدانم از درد و ناراحتي گفتن،اذيتت ميكند!
من را هم اذيت ميكند... اما بايد بگويم... بالاخره بايد بداني
همه ي درد هاي گذشته ام را بايد بشنوي و بفهمي درد دوري ات چقدر عميق است كه دارد منِ سخت جان را از پاي در مي اورد
تو بايد همه چيز را بداني
من گلوريناي بيزار از گذشته بايد گذشته ام را مو به مو به تو بگويم تا خودت قضاوت كني... خودت تصميم بگيري
✴گلورينا✴
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۲
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورینا به ایرزاک
سلام اخمو جان
امروز اینجا هوا گرم و آفتابی است
از این هوا بیزارم! تعجب نکن... آن زمانی که این هوا را دوست داشتم تو در کنارم بودی! روزهای گرم میرفتیم در باغ مینشستیم حرف میزدیم و صدای خنده مان در کل عمارت میپیچید! الآن چه؟! من تنها هستم
آن زمان دل من هم آفتابی بود
الآن هواشناسی قلبم فقط باران اعلام میکند و چشم هایم اطاعت
آسمان کارش باریدن است، باید شب و روز ببارد... مثل من
واقعا نامه هایم به تو میرسد؟چطور میتوانی مقاومت کنی و جواب ندهی؟ اصلا نامه هایم را باز میکنی؟
دلت برای شیطنت های کودکانه ام تنگ نمیشود؟
اصلا دلی مانده که برایم تنگ شود؟
نکند این روزها کسی هست که به جای من لبخند بر روی لبت می آورد؟
نه اینطوری نمیشود... باید خبرت را داشته باشم... یا جواب نامه هایم را بده... یا خودم دست به کاری میزنم
بی خبری سخت است! از همه ی وجودت بی خبر بمانی سخت است! مثل این است خدا بزرگترین نعمتش را به تو بدهد... طعم خوش داشتنش را بچشی و بعد ناگهان از تو پس بگیرنش... آن هم بی هوا ! بی کوچکترین آمادگی برای از دست دادنش... فکر کنم یک نوع مرگ باشد
پس من مرگ را تجربه کرده ام! حتما که مرگ معنیش خوابیدن در تابوت و دفن شدن زیر خروار ها خاک نیست
مثلا میتوانی روی تخت خودت بخوابی... روی خاک ها راه بروی اما مرده باشی... مثلا میشود روح از تنت برود اما جسمت زنده باشد و محکوم شوی به ادامه زندگی...زندگی عادی که نه ! زندگی نباتی
من گلورینا... محکوم شدم به زندگی بدون تو
اینجا زندگی نباتی است
آنجا زندگی شیرین هست؟
✴گلورینا✴
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نوشته: نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۹
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورینا به ایرزاک
سلام بی حوصله جان
میدانی چرا در هیچ نامه ای حالت را نمیپرسم؟ چون میدانم نامه هایم بی جواب است
میدانم برایت آنقدر ارزش ندارم که قلم به دست بگیری کاغذ را پر کنی و نامه را پست... اصلا هرجور حساب کنیم من ارزش لحظه ای فکر کردن هم ندارم... میدانم اخمو جان ... میدانم
امروز ایزابل و دوستانش اینجا بودند... دوستانش هم مثل خودش مهربانند... آرامند
از آن نوع آدمهایی که این روزها به شدت نیاز دارم اطرافم باشند... ایزابل هم که با آن چشم هایش هرروز مرا یاد تو می اندازد... همه داشتند درباره زندگی شان میگفتند... هرچیزی که از دهانشان خارج میشد ذهن مرا معطوف میکرد به سمت تو ...تعریف کنم خنده ات میگیرد
مثلا یکی داشت میگفت نمیتواند روی یک خط صاف راه برود و من یاد خطوط اطراف چشمت موقع خنده هایت افتادم... دیگری گفت به من فقط لباس های مشکی می آید... من یاد موهای مشکی و همیشه شانه کرده ات افتادم
یکی دیگر داشت میگفت منتظر مانده ام پول هایم را جمع کنم و آن دستکش های چرم را بخرم... و من فکر کردم چقدر باید منتظر بمانم تا بتوانم دوباره دلت را بخرم؟
اصلا شیرین تر از انتظار تو را کشیدن که چیزی در این دنیا نیست... حتی انتظاری که برای توست از آن شیرینی های خانگی کیتی هم خوشمزه تر است. از همان هایی که تابستان ها در باغ عمارت مینشستیم و کیتی برایمان میپخت و می آورد... از همان هایی که همیشه برای تکه آخرش دعوا داشتیم و در نهایت تو شیرینی را از دستم میقاپیدی اما نمیدانم چطور میشد که تو میبردی ولی تکه آخر را من میخوردم
میگفتی آن جور که تو مرا نگاه میکنی از گلویم پایین نمیرود
کاش الآن بودی و مرا میدیدی شاید باز هم نگاه هایم باعث میشد به نفع من کوتاه بیایی... مثلا بگویی بیا من برای تو آنجور که تو مرا نگاه میکنی من اصلا نمیتوانم خودم را از تو بگیرم
میدانی بی حوصله جان؟ ایزابل هنوز هم نمیداند من عاشق توام... فکر میکند دوستی بودی که دیگر نمیخواستی من در زندگی ات باشم... برای همین راحت میگوید گلورینا! به او فکر نکن او لیاقت نداشت که تو را در زندگی اش نخواست! و من لبخند میزنم... به ظاهر
اصلا از تو با لیاقت تر در این دنیا هست!؟
من بی لیاقت بودم... همه ی ایراد های آن زندگی از من بود... تو بهترین انسان دنیایی... مگر غیر از این است؟
اصلا تو گلورینا را از منجلاب بیرون کشیدی! گلورینا بی ایرزاک بی معنی است
گلورینا باید منتظر بماند... چه کسی غیر از ایرزاک ارزش صبر و انتظار را دارد؟
فقط میدانی از چه میترسم؟ از اینکه تو را کسی بدزدد از من... هرچند تو دیگر برای من نیستی....اما بدان من همیشه برای توام... مثل ملک هایت
تو بر من حق مالکیت داری
اینجا هوا هوای گذشته است
انجا آینده به تو لبخند میزند!؟
❇گلورینا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۸
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام اخمو جان
میدانی این روزها کارم شده مرور کردن تمام حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد... راه میروم فکر میکنم ، غذا میخورم فکر میکنم ، موقع خواب فکر میکنم به ساعاتی که کنار تو نفس میکشیدم و گمان میکردم همیشگی ست و هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد زمانی میرسد که به گذشته خودم حسادت کنم
میدانی بد اخلاق جان ؛ این روزها خاطرات تو با ارزش ترین چیزهایی ست که در این زندگی دارم
میدانی امروز یاد چه افتادم؟
آن روزی که در مهمانی یادم رفته بود حلقه عشقمان را بیندازم و تو میدانستی و سکوت کردی و تمام جشن را به رویم لبخند زدی با تمام حساسیتی که این موضوع برایت داشت... و شب زمانی که مثل همیشه به آغوشت پناه برده بودم برای یک خواب شیرین آرام، دستت را لای موهایم بردی و با همان صدای همیشه محکمت زمزمه کردی :گلورینا؟! امروز چیزی یادت نرفته بود؟
و من که مسخ آغوشت بودم آرام گفتم: من ؟ نه... اوووم نمیدانم ! چه چیز را فراموش کردم!؟
و تو با آرامش گفتی : مهم ترین چیز را ! حلقه ازدواجمان ... از هواس پرتی ام لجم گرفته بود
اوه ایرزاک فراموشم شد
و تو با صدایی که جدی تر شده بود گفتی: مثل همیشه
گفتم : آخر ایرزاک یک حلقه مگر چقدر اهمیت دارد ؟ همه میدانند من و تو با هم ازدواج کردیم در آن جشن هم که هر دو حضور داشتیم ! پس زیاد هم ضروری نبود یک انگشتر که تعیین کننده نیست
تو با جدیت پرسیدی : گلورینا تا الان فکر کرده ای که چرا نشانه ازدواج انگشتری است که در دست می اندازند؟
من خندیدم و جواب دادم : آخر این هم شد سوال ایرزاک ؟ پس انگشتر را کجا می انداختند ؟ در گوششان؟ و قهقهه زدم
صورتت را نمیدیدم اما مطمئنم لبخند زدی و آرام و با طمانینه گفتی : میتوانستند گردنبندی را بعنوان نماد ازدواج انتخاب کنند یا مثلا دستبندی را
با عجله گفتم : آه ایرزاک میخواهی با این حرفا چه چیز را بگویی ؟ خب زودتر بگو ! خوابمان می آید
سرم را بوسیدی و با آرامش گفتی: میدانی وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند اولین تماس بینشان تماس دست هاست ! دست ها عضو مهمی هستند ! دست ها تعیین میکنند که قلب تند بزند و تن گر بگیرد یا نه
نماد ازدواج باید در دست باشد چون دست اولین شاهد بروز احساسات است... اصلا دست دستور میدهد به قلب که هی این همان شخص هست تندتر بزن
آخر میدانی هر حسی که به تعهد ختم نمیشود
اصلا به نظر من تعهد از عشق هم بالاتر است... میدانی که چه میگویم... و وقتی حلقه را در دستانمان می اندازیم یعنی حسمان آنقدر زیاد بود که به تعهد ختم شد
من چند ثانیه و شاید چند دقیقه سکوت کردم و حرفهایت را در ذهنم مرور
وای من چقدر این مرد تحلیلگر را دوست دارم! سرم را از روی سینه ات بلندکردم و خم شدم روی صورتت که نور ماه تابیده شده از پنجره اتاقمان زیباییش را چند برابر کرده بود و گفتم : ایرزاک قول میدهم همیشه حلقه ام را بیندازم قول میدهم... ! اصلا اگر یکبار دیگر فراموشم شد خودم انگشتان دستم را قطع میکنم
و تو خندیدی و سرم را روی سینه ات گذاشتی و من نفهمیدم کی خوابم برد
خودت میدانی از آن روز به بعد محال بود گلورینا رو بدون حلقه تعهدش ببینند... اصلا آن حلقه شد بخشی از گلورینا ! راستش را بگویم!؟
این روزها وقتی حلقه ام را نگاه میکنم بهتر به معنای حرفت پی میبرم... اخمو جان آن عشق ارزش همچین تعهدی را داشت
راستی تو که خدایی نکرده بعد از من به کسی متعهد...اصلا ولش کن نمیخواهم بدانم
اینجا هوا ، هوای دلتنگی است خدا کند آنجا هوا خوب باشد
گلورینا
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۷
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام بداخلاق جان
امروز دوست پیدا کردم
یادت هست چقدر بدت می آمد از دست و پا چلفتی بودن هایم؟ کاش امروز بودی و میدیدی چگونه مثل آدم بزرگ ها رفتار کردم
گلورینای تو دارد بزرگ میشود ، مثل درخت هایت! همان هایی که در روز برایشان چند ساعت وقت میگذاشتی و بهشان رسیدگی میکردی و با عشق نگاهشان... نه ! اصلا چرا خودم را با درخت هایت مقایسه کردم؟ من بدشانس را چه به شبیه درخت های باغچه خانه ی تو بودن
بد اخلاق جان ایزابل هم مانند من تنهاست
دوستم را میگویم... امروز از من پرسید کسی را دوست دارم؟ خیلی محکم گفتم نه
چرا تعجب میکنی؟! مگر من تو را دوست دارم؟؟ اصلا این حسی که به تو دارم را قبل از من کسی تجربه نکرده که رویش اسم بگذارد... حس هایم هم مثل خودم عجیب است
داشتم با او حرف میزدم و دیدم کمی ، فقط کمی نی نی چشم هایش شبیه چشم های توست... آنجا بود که فهمیدم چقدر دوستش دارم
همان لحظه بود که محکم بغلش کردم ! اول جا خورد و بعد با ذوق بغلم کرد... دلم برایش سوخت تصمیم گرفتم از این به بعد بخاطر خودش دوست داشته باشمش نه نی نی چشم هایش
به من گفت چرا تنهایی؟ چه باید میگفتم ؟ از وقتی که به اینجا آمدم با کسی رابطه ای نداشتم که از گذشته ام بپرسد ! این اولین بار بود برای همین گیج شدم ! لرزش دست هایم واضح بود... یادآوری آن روزها... یعنی باید راستش را بگویم!؟
اصلا نمیشود ! نمیخواهم ! نمیگویم
اصلا از لج تو دروغ گفتم... خوب کردم
میخواستی مرا بخواهی... میخواستی مرا دوست داشته باشی
اصلا میخواهم بد شوم ، همش دروغ بگویم ، مردم را اذیت کنم ، دزدی کنم !! اصلا خودم میروم جنگ جهانی سوم را شروع میکنم
وقتی تو مرا نمیخواهی اصلا چرا باید خوب باشم؟
ایزابل صدایم میکند... مدت زیادی است در اتاق مانده ام... باید بروم
احتمال اینکه من باز هم برایت نامه بنویسم همان قدر زیاد است که فردا صبح خورشید طلوع میکند
ولی این را بدان اگر روزی دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شده این دلتنگی ها ! نه اصلا... من از آن آدمهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم
❇گلورینا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۶
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورینا به ایرزاک
سلام بی حوصله جان
باز من دلتنگ پیدایم شد
الآن حتما باز هم چشمهایت را تنگ کرده ای تا با دقت بخوانی نامه ی من همیشه مزاحم را
اخمو جان امروز برای خودم دکتری شده بودم باید میبودی و میدیدی ...خودم آمدم خودم را درمان کنم برای خودم خرید تجویز کردم ...رخت بر تن کردم و ترس را کنار گذاشته و راهی شدم
بداخلاق جان مردم داخل خیابان ها واقعا انقدر شادند یا آن ها هم مثل من برای خودشان کمی بیخیالی تجویز کردند؟ اگر واقعا شادند که خب برای من همیشه غمگین عجیب است اگر هم مثل منند که از این به بعد باید برای همه شان دست تکان بدهم و بگویم سلام دکتر جان
بگذریم
رفتم که برای خودم لباس بخرم ولی اخمو جان به اولین مغازه ای که رسیدم بلوز مردانه ای میخکوبم کرد، سرمه ای!
باید به تو بیاید... اصلا مگر لباسی در این دنیا هست که اخمو جان من در آن زیبا به نظر نیاید؟ اصلا این لباس را ساخته اند که تو بپوشی و زیبایش کنی ... لباس را خریدم . مغازه بعدی
وای این کفش هارا ببین ... چقد به این لباس می آید شماره پای اخمو جان چند بود؟ آهان یادم آمد ... کفش را هم خریدم ... مغازه بعدی ... میدانم حوصله نداری
خلاصه اش میکنم تو الآن صاحب ٣ دست بلوز و دو جفت کفش و یک کلاه و دو کراوات هستی :) عجب دکتر محشری هستم من
اخمو جان کاش زودتر ببینمت ... بخاطر خودم نمیگویم ها ... من برای صبر کردن و چشم انتظاری تو به اندازه یک عمر وقت دارم ... میترسم این لباس ها دمده شود و من شرمنده
باشد باشد... دستم را خواندی ، میخواهم ببینمت! مگر چیز عجیبی ست؟ اصلا مگر چشم های من جز تو چیز دیگری را در این دنیا میبیند؟ ... اخمو جان میدانم این نامه هم جوابی ندارد و میدانم باز هم نامه مینویسم ولی این را بدان اگر روزی دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شد این دلتنگی ها، نه اصلا
من از آن آدمهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم
❇گلورینا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ٣
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
زمستان ١٩٧٠ پاریس
از گلورینا به ایرزاک
سلام از دست رفته جان
درست احساس دوندهای را دارم که وقتی خودرا نزدیک به خط پایان مسابقه میبیند کسی اورا متوقف کرده! و درست لحظه ای که متوقفش کرده اند به عقب پرتابش میکنند
برگشتم به گذشته خودم ... همان کشور ... همان شهر همان خانه ... همان خاطرات ... اصلا چرا کشش میدهم؟ برگشتم سر پله اول
یادت هست برای فراموشی این شهر و این خاطرات چقدر تلاش کردی؟
یادت هست چه شبهایی نخوابیدی تا مرا از کابوس های شبانه ام جدا کنی؟! اصلا چه شد که به این جا رسیدیم؟
تا آخرین لحظه فکر میکردم همه چیز درست میشود اصلا تا آخرین لحظه مطمئن بودم همه چیز درست میشود!.... آخرین لحظه را یادت هست؟
همان لحظه که در مقابل چشمان پر از اشکم چمدان را جلوی در قطار روی زمین کوباندی
همان لحظه که دیگر هیچ چیز نشنیدم... جز صدای قلبم هیچ چیز نشنیدم
درست همان لحظه فهمیدم کسی که روزی مرا از منجلاب بیرون کشید به این نتیجه رسیده که من لیاقت خوشی ندارم و اینبار خودش با دست های خودش مرا درون لجن انداخته و پاهایش را روی شانه ام گذاشته و فشار میدهد تا بیشتر فرو بروم
اینبار زندگی در این منجلاب سخت تر است
قبلا گلورینای همیشه بدبختی بودم که عادت داشتم به این زندگی
اما الآن گلورینایی را درون این منجلاب فرو کرده ای که خوشبخت بودن را تجربه کرده... آن هم با تو
اصلا من چرا انقدر حق به جانب شده ام؟
تو حق داشتی... من لیاقت خوشی نداشتم
خداوند بعضی هارا بدبخت بدنیا می اورد تا دنیا به تعادل و توازن برسد
به اندازه ی تمام روزهای بدی که من پیش رو دارم
تو خوش باش... بگذار حداقل تنها یک دلیل برای ادامه این زندگی داشته باشم
و آن هم تصور لبخند تو باشد
گلورینا
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱
be name khoda
created by khengoolestan developer
↓start log↓
prossec for config filiping slider
config fliping slider ok
|
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم